رفتن علت نیست
معلول تمام ماندنهاییست که گوشهی اتاق فرسوده میشوند
از کسی که میخواهد برود
نباید چیزی پرسید
هر کس که پا دارد میرود
من از دقت او در تماشای کوچ درناها
فهمیدم که خواهد رفت...
دستهایش سفیدتر شده بودند
میتوانستند به بال بدل شوند
به شکل رفتن درآمده بود
به شکل دور شدن ماه از پنجره
به شکل پرواز پرنده
از لبهی پاییز
به شکل محو شدن رنگ از چهره در وقت ترس.
گوزنی بود آمادهی فرار
برگی بود در فکر کنده شدن از درخت
نمیتوانست بماند
از ماندن جدا شده بود و باید میرفت
او شکل دیگری از من بود
درست مثل من رفت
یعنی فقط چتر را برداشت و چمدان را از یاد برد
یعنی چمددان را از یاد برد و فقط چتر را برداشت
یعنی چمدان را مقابل خود ندید و چتر را داخل کمد دربسته دید
بعد در این شهر بیدریا
دنبال دریا گشت که با کشتی برود
ناامید که شد
با اتوبوس رفت
... میخواست گریه کند اما لبخند میزد
چهرهاش آفتابی بود آلوده به ابر
برایش دعا میکنم
دعا میکنم که باد با احترام از کنار گلهاش بگذرد...
دعا میکنم دعایم
آفتابی باشد بر فراز روزهای برفیاش.
- بخشی از شعر رسول یونان