ما سربازان قهرمان عشقهای یکبارمصرفیم
اما چه سودای گزندهای
چه شهوت بیآیندهای
که سپاهیمردی شیفتهی کلّهمنار شود!
اینک، در جهان بیبرگی، تقاص میکشد
این عشق پسامرگی...
حکیما!
کجاست؟ پس کجاست دوای من در شفای شیخالرییس شما؟
بیخوابی ابدی، تشنگی بیامید
جنونیِ به رنگ آبی...
با این حکم قاطع که زیر پلک من
تکچشم آبی فروزان بماند...
شما که پس از من مریض عاشقی هستید
و ادعای جنون دارید
مرا به یاد آرید
که خیراتم خیر جنون شد
خوش آنکه به دریوزگی نشست
در سایهی سر بریدهی دلبرش...
میپرستمت ای صنم موهوم
ای خدای از دسترفته، شیطانهخاتون!
اگر زنده بودی میکشتمت
پس از من تقاص بگیر همچون کشندهی خویش
مرا بکش، بیآنکه تو را کشته باشم
وه! که چه رشکی میبرم به کُشندهی تو...
بخشی از شعر «افسانهی شاعر گمنام» م.ع سپانلو
اما چه سودای گزندهای
چه شهوت بیآیندهای
که سپاهیمردی شیفتهی کلّهمنار شود!
اینک، در جهان بیبرگی، تقاص میکشد
این عشق پسامرگی...
حکیما!
کجاست؟ پس کجاست دوای من در شفای شیخالرییس شما؟
بیخوابی ابدی، تشنگی بیامید
جنونیِ به رنگ آبی...
با این حکم قاطع که زیر پلک من
تکچشم آبی فروزان بماند...
شما که پس از من مریض عاشقی هستید
و ادعای جنون دارید
مرا به یاد آرید
که خیراتم خیر جنون شد
خوش آنکه به دریوزگی نشست
در سایهی سر بریدهی دلبرش...
میپرستمت ای صنم موهوم
ای خدای از دسترفته، شیطانهخاتون!
اگر زنده بودی میکشتمت
پس از من تقاص بگیر همچون کشندهی خویش
مرا بکش، بیآنکه تو را کشته باشم
وه! که چه رشکی میبرم به کُشندهی تو...
بخشی از شعر «افسانهی شاعر گمنام» م.ع سپانلو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر