عاقبت من هم یه روزی وارد سیاست میشم. با چندتا از دوستام. اما نه سر ویتنام یا کُره. اینها برای من زیادی گندهن. دستبرد به یک بانک راحتتره. کار را اول باید با این چیزها شروع کرد.
تکهای از "خداحافظ گاری کوپر"، نوشتهی رومن گاری، با ترجمهی سروش حبیبی
شاید میترسم؟ شاید خوشم به همین رفتن؟ چقدر بدم میآید از ته هر چیز، از انتها؛ از آخر؛ از ایستادن در لبهی فساد؛ مثل میوهای در انتهای تابستان؛ مثل ایستگاه آخر اتوبوس؛ یا قطار؛ اینجا یا هر کجا... سیگار را شروع کردهام دوباره از ده روز پیش... حالا باز روز از نو ترکِ سیگار از نو. همهی هستیام دردآلودِ همین مسائل کوچک است؛ چیزهایی که هر آدمی به سادگی از پسشان بر میآید. و من باید مثل خر گیر کنم در همان خمِ اول یا دوم. سهم ندادهاند انگار لمحهای آسایش؛ مگر در خواب یا به عالمِ مرگ. عشق هم سهمش برای ما شناست میانِ ماهیانِ تاریکِ اعماق؛ به ساعاتی که دریا هیچ نیست مگر همهی هول هستی.
جای طناب
روی گردن ما تا ابد که نمیماند
حتا اگر هوشنگ گلشیری بوده باشی
خبر را هنوز گفته نگفته گوشی را گذاشته باشی
دستها را پشت سر حلقه کرده باشی
چشمها را به سقف دوخته باشی
و مثل سیگار روی لبت خاموش مانده باشی
و گفته باشی: «من باید میمردم.»
فردا هم شبیه امروز است
و سهشنبه
همانروزی که مدام خوابش را میبینم
حتا فرض کنم
که هیچ اتفاقی نیفتاده است
و ما هر دو
نشستهایم
و چایمان را تلخ مینوشیم...
امیدهایم را از دست داده بودم و اتفاقا پذیرفتن این واقعیت به من آرامش میبخشید... ولی حالا آن زن همه چیز را تغییر داده و امید، موضوعی است که باید از آن ترسید.
آدمها و بویناکیِ دنیاهاشان
یکسر
دوزخیست در کتابی
که من آن را
لغتبهلغت
از بَر کردهام
تا رازِ بلندِ انزوا را
دریابم ــ
رازِ عمیقِ چاه را
از ابتذالِ عطش