شاید میترسم؟ شاید خوشم به همین رفتن؟ چقدر بدم میآید از ته هر چیز، از انتها؛ از آخر؛ از ایستادن در لبهی فساد؛ مثل میوهای در انتهای تابستان؛ مثل ایستگاه آخر اتوبوس؛ یا قطار؛ اینجا یا هر کجا... سیگار را شروع کردهام دوباره از ده روز پیش... حالا باز روز از نو ترکِ سیگار از نو. همهی هستیام دردآلودِ همین مسائل کوچک است؛ چیزهایی که هر آدمی به سادگی از پسشان بر میآید. و من باید مثل خر گیر کنم در همان خمِ اول یا دوم. سهم ندادهاند انگار لمحهای آسایش؛ مگر در خواب یا به عالمِ مرگ. عشق هم سهمش برای ما شناست میانِ ماهیانِ تاریکِ اعماق؛ به ساعاتی که دریا هیچ نیست مگر همهی هول هستی.
از: وردی که برهها میخوانند - نوشتهی رضا قاسمی