۲۳ شهریور، ۱۳۹۲

رونویسی از تنهایی‌ها - 30

عقب تاكسي نشسته بودم. كنارم مردي حدودا 30 ساله بود. مرد چشم‌هاي مهربان و خنداني داشت كه به شكم برآمده و صورت گردش مي‌آمد. كنار او دختر جواني نشسته بود و بي‌توجه به اطراف كتاب مي‌خواند. مرد رو به من كرد و گفت: «پنجشنبه‌ها يادداشت‌هاتونو مي‌خونم.»

گفتم: «خيلي ممنون.» مرد گفت: «اينا واقعيه؟» گفتم: «بله.» مرد گفت: «اونوقت اگه يه هفته هيچ اتفاقي توي تاكسي نيفته چي مي‌نويسين؟» گفتم: «بالاخره جورش مي‌كنم.» مرد گفت: «الكي كه نمي‌شه.» حق با او بود، جوابي نداشتم و لبخند زدم. مرد گفت: «مي‌خواين يه سوژه براي يادداشت‌ اين هفته بهتون بدم؟» گفتم: «لطف مي‌كنين.» مرد سرش را نزديك گوش من آورد و گفت: «من يه مدته عاشق اين فردي شدم كه‌كنارم نشسته داره كتاب مي‌خونه. هرجا ميره دنبالش ميرم ولي جرات نمي‌كنم بهش بگم.... الان دلم رو مي‌زنم به دريا همين جا بهش مي‌گم. شما همين رو بنويسين.» پرسيدم: «اينجا؟» مرد گفت: «آره» بعد رو به دختر گفت: «خانم قبلا منو ديدين. راستش من شما رو خيلي دوست دارم و اگه اجازه بدين مي‌خوام...» هنوز حرف مرد تمام نشده بود كه دختر چنان سيلي محكمي به صورت مرد زد كه خون از دماغ مرد فواره زد و تمام لباس او غرق خون شد.

من كه جا خورده بودم با عجله دستمالي از جيبم درآوردم و به مرد گفتم: «سرت رو بگير بالا با اين دستمال دماغتونو محكم فشار بدين.» مرد گفت: «چرا؟» اثري از خون روي دماغ مرد جوان نبود و دختر هم داشت با آرامش كتابش را مي‌خواند انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده باشد مثل اينكه همه چيز بازي ذهن من بود.

ديگر حرفي نزدم و ساكت نشستم ولي نمي‌دانم چرا پايين پيراهنم چند قطره خون تازه چكيده بود و داشت پخش مي‌شد.


نوشته: سروش صحت

۲۲ شهریور، ۱۳۹۲

رونویسی تراژدی -34

وقتی نازی‌ها کمونیست‌ها را دست‌گیر کردند، سکوت کردم؛ من که کمونیست نبودم.
وقتی سوسیال‌دمکرات‌ها را زندانی کردند، سکوت کردم؛ من که سوسیال‌دمکرات نبودم.
وقتی اعضای سندیکا را دست‌گیر کردند،، سکوت کردم؛ من که عضو سندیکا نبودم.
وقتی مرا دست‌گیر کردند، دیگر کسی نبود که اعتراض کند.

موعظه‌ای از: مارتین نی‌مولا
ترجمه: ناصر غیاثی