وقتی به آقای احتشام خبر رسید از دعوای دهساله با مدعیان پیروز به درآمده و ملک اسماعیلآباد را میتواند از کف همسایهها به درآورد، زود به فخرالزمان خبر داد و فرمان برپائی یک جشن و سور صادر شد. هفته بعد وقتی شادمان و شنگول وارد خانه شد زمستان بود. فخرالزمان کرسی را تمیز و مرتب کرده، وسط مجمع روی کرسی، یک ظرف میوه گذاشته بود و جانماز آقا را هم پهن کرده بود، کنار پنجره رو به قبله. آن شب چند نفر وکیل، محضردار، حسابدار و شوفر و امربر که در این کار دشوار در خدمتش بود را رای شام شب دعوت کرده بود تا در این شادمانی همراه باشند و از خدماتشان قدردانی شود. از روبیدهشدن برف حیاط و بوی خوش زعفران که از مطبخ میآمد دانست بساط جشن شبانه فراهم است.
اما با این همه وقتی نماز را ادا کرد نگاهی به پایههای کرسی انداخت انگار خیالی در سرش افتاد که با صدای بلند از فخرالزمانخانم پرسید چرا این قدر سوت و کورست خانه، بچه ها کجایند.
لحظاتی به سکوت گذشت تا زن در آستانه در ظاهر شد و گذاشت که آقای احتشام دوباره بپرسد.
فخرالزمان به سادگی و آرامی گفت: "حواستان پی اسماعیلآباد بود همه رفتهاند..."
انگار عقدهای از سالیان در گلوی فخرالزمان بود که این بار سکوت نکرد و گفت "اما شادی این خانه را برای ملک اسماعیلآباد خرج کردید... حواستان نیست بچههایتان یا از این شهر رفتهاند یا در همینجا در گوشهای سامان گرفتهاند."
بخشی از مقاله به قلم مسعود بهنود
اما با این همه وقتی نماز را ادا کرد نگاهی به پایههای کرسی انداخت انگار خیالی در سرش افتاد که با صدای بلند از فخرالزمانخانم پرسید چرا این قدر سوت و کورست خانه، بچه ها کجایند.
لحظاتی به سکوت گذشت تا زن در آستانه در ظاهر شد و گذاشت که آقای احتشام دوباره بپرسد.
فخرالزمان به سادگی و آرامی گفت: "حواستان پی اسماعیلآباد بود همه رفتهاند..."
انگار عقدهای از سالیان در گلوی فخرالزمان بود که این بار سکوت نکرد و گفت "اما شادی این خانه را برای ملک اسماعیلآباد خرج کردید... حواستان نیست بچههایتان یا از این شهر رفتهاند یا در همینجا در گوشهای سامان گرفتهاند."
بخشی از مقاله به قلم مسعود بهنود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر