۰۵ فروردین، ۱۳۹۱

رونویسی فریادها - 13

چیزی که بر زبانِ من نیاید هرگز به این دنیا نخواهد آمد
به الفبای روحِ این منِ آشفته نیاز داشته‌اند خدایان
و لاف‌هایشان همگی لاف‌های غربتِ از من بود
زبان من نبود اگر، این جهان نبود! همین!
"و روشنایی بشود و روشنایی شد"
از من به آسمانِ جهان رفته‌ست
آن واژه‌ها همگی واژه‌ی شاعر بود
از خواب‌های من دزدیده‌اند
آن چند واژه چند واژه‌ی یک شاعر بود
 
 
تکه‌ای از شعر: رضا براهنی

رونویسی از شکل مضحک دنیا - 18

وظیفه‌ی من این بوده این‌که از همان آغاز تاریکی جهان را بفهمم
و آن را روشن کنم.
 
 
تکه‌ای از شعر: رضا براهنی

رونویسی از حیرانی‌ها - 14

و ماه، ماه و آهو و جنگل به آن پیچیدگی اگر من نباشم و نگویم؛ مگر وجود دارند؟
و من اگر نباشم، تو که معشوق منی مگر به دیده‌ی عشاق دیگری در آینده خواهی نشست؟
 
 
 
تکه‌ای از شعر: رضا براهنی

۲۹ اسفند، ۱۳۹۰

رونویسی امیدواری‌ها - 10

حق با بهار بود، با همان ساقه‌های لخت. بر این پهنه‌ی خاک چیزی هست که به رغم ما ادامه می‌دهد. خوب است که جلوه‌های بودن را به غم و شادی ما نبسته‌اند.


از: آینه‌های دردار
هوشنگ گلشیری