۰۴ مهر، ۱۳۸۸

رونویسی فریادها - 1

تو آسمون شهری که ستاره برق خنجره...
.
عمران صلاحی
بخشی از یک شعر

۴ نظر:

نهال گفت...

سلام
من اولین کسی ام که نظر می ذارم؟
تو اسمون شهری که ستاره برق خنجره
کاش باقیشو می نوشتید

مگس پیر گفت...

اونجا -انگار نه انگار- که نمیشه کامنت بدیم، من اومدم اینجا. البته فرقی هم نداشت... چون میخواستم بگم که بیای و این بلاگمو را ببینی. رو کاغذ نوشتم ولی خواستم باز اینجاهم یادت بندازم. :دی این بلاگه را فقط یه سری دوستام و اینا میان میخونن... کس دیگه ای از وجودش خبر نداره. برای اینکه مثلن جوش خودمونی بمونه :دی
همین دیگه.

Unknown گفت...

سلام آقا پوریا
خیلی وقت بود میخواستم یه کامنت برات بزارم اما نمیدونستم کجا!!!
نوشته هات خیلی یه جوریه! نه اینکه بد باشه ها... خیلی عالیه اما یه جورایی هم سنگین و گاها دلگیر! تا جایی که بتونم به بلاگتون سر میزنم!
راستی دنبال اون کتابتون هم رفتم (( دخترها به راحتی...)) نتونستم تو انقلاب پیداش کنم! به هرکی اسمشو میگفتم یه کم چپ چپ نیگام میکرد و میگفت نداریم! مخصوصا اگر دختر اون دور و برا بود!
اگه میشه بگو از کجا میتونم گیرش بیارم! دستت درد نکنه! خیلی آقایی
موفق باشی

بانو گفت...

آیا باز هم هرجا بروی آسمان همین گونه است؟